جدول جو
جدول جو

معنی رسم نهادن - جستجوی لغت در جدول جو

رسم نهادن
(تَ مَ دَ)
رسم گذاشتن. وضع قانون وقاعده و قرار. آیین و شیوه بنیان نهادن. گذاشتن شیوه و طریقۀ نو. قرار دادن اصول و اسلوب:
همی گفت کاین رسم کهبد نهاد
ازین دل بگردان که بس بد نهاد.
ابوشکور بلخی.
رسمی نهاد عشقش بر من که سال و ماه
شو صبر خود فروش و غم عشق من بخر.
موقری.
چو بر هفت شد رسم میدان نهاد
هم آورد و هم رسم چوگان نهاد.
فردوسی.
روز نخست که مرا خوارزمشاه کدخدایی داد رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 336).
نکوکار و بادانش و راددوست
یکی رسم ننهد که آن نانکوست.
اسدی.
رسم تقوی می نهد در عشقبازی رای من
کوس غارت می زند در ملک تقوی روی تو.
سعدی.
فرهاد کرد کار فغانی که در وفا
رسمی چنان نهاد که نتوان از آن گذشت.
فغانی.
- رسم بد نهادن، قاعده نااستوار و ناخوب گذاشتن. وضع قاعده و قانون نامناسب: نمک به قیمت گیرد تا ده خراب نشود و رسم بد ننهد. (گلستان).
ورجوع به رسم گذاشتن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برهم نهادن
تصویر برهم نهادن
روی هم گذاشتن، روی یکدیگر نهادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قدم نهادن
تصویر قدم نهادن
کنایه از راه رفتن و پا گذاشتن در جایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گام نهادن
تصویر گام نهادن
قدم گذاشتن، راه رفتن و پا گذاشتن در جایی، قدم نهادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشم نهادن
تصویر چشم نهادن
به کسی یا چیزی چشم داشتن و منتظر بودن، نگاه کردن و مراقب بودن
فرهنگ فارسی عمید
(گَ تَ)
طی طریق کردن. راه رفتن:
روزی مگر به دیدن سعدی قدم نهی
تا در رهت به هر قدمی مینهد سری.
سعدی.
گر قدم بر چشم من خواهی نهاد
دیده بر ره می نهم تا میروی.
سعدی.
در هر قدم که می نهد آن سرو راستین
حیف است اگر به دیده نروبند راه را.
سعدی.
مگوی و منه تا توانی قدم
نه ز اندازه بیرون و ز اندازه کم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ کَ دَ)
مواظب و مراقب بودن. در اصطلاح عوام، پاییدن. وقوع امری یا حادثه ای را منتظر بودن: همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی. (تاریخ بیهقی) ، دیده بکسی یا چیزی دوختن. رجوع به چشم نهاده شود
لغت نامه دهخدا
(پَ زَ دَ)
دام گستردن. دام چیدن. دام کشیدن. دام انداختن. تعبیه کردن دام. دام زدن. (آنندراج) :
چون شمارندم امین و رازدان
دام دیگرگون نهم در پیششان.
مولوی.
کس دل باختیار بمهرت نمی دهد
دامی نهاده ای و گرفتار می کنی.
سعدی.
صوفی نهاد دام وسر حقه باز کرد
بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد.
حافظ.
برو این دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلندست آشیانه.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(سُ تَ)
تخم کردن. تخم گذاشتن جانوران اعم از ماکیان و جز آن:
خود هیچ کرم بید شنیده ست هیچکس
کو تار بست و تخم نهاد و حصار کرد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 152)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
تدبیر کردن. چاره جستن. اظهار نظر کردن. بیان عقیده کردن:
چو فردا بیایی تو پاسخ دهیم
به برگشتنت رای فرخ نهیم.
فردوسی.
چه گویید و این را چه پاسخ دهید
همه یکسره رای فرخ نهید.
فردوسی.
چو این هرچه گویی تو پاسخ دهیم
بدیدار تو رای فرخ نهیم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ رَنْ نُ کَدَ)
حرکت کردن. روی کردن و روی آوردن. عزیمت نمودن. عازم شدن. سفر کردن. براه افتادن:
سپهبد گوپیلتن با سپاه
سوی چین و ماچین نهادند راه.
فردوسی.
- چشم و گوش به راه نهادن، انتظارکشیدن. آمدن مسافری را منتظر شدن:
نهاده مردم غزنین دو چشم و گوش به راه
ز بهر دیدن آن چهرۀ چو گل ببهار.
بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(تَهْ گُ تَ)
روی گذاشتن. روی آوردن. متوجه شدن. راهی شدن. متوجه گشتن. رفتن. (یادداشت مؤلف). توجه. (ترجمان القرآن) :
نهاده روی به حضرت چنانکه روی به پیر
به تیم واتگران آید از در تیماس.
ابوالعباس.
همی فزونی جوید اراده بر افلاک
که تو به طالع میمون بدو نهادی روی.
شهید بلخی.
به درگاه کاوس بنهاد روی
همان گور پیش اندرون راهجوی.
فردوسی.
بدان کاخ بهرام بنهاد روی
همان گور پیش اندرون راهجوی.
فردوسی.
پیاده بدو تیز بنهاد روی
چو تنگ اندرآمد بنزدیک اوی.
فردوسی.
و دیگر روز که از عبادت فارغ شدند روی به فرعون نهادند. (قصص الانبیاء ص 99). موسی ترسان از پیش مادر بیرون آمد و روی به دروازه نهادند. (قصص الانبیاء ص 92).
در سرای گشاده ست بر وضیع و شریف
نهاده روی جهانی بدین مبارک در.
فرخی.
مگر امسال ملک بازنیامد ز غزا
دشمنی روی نهاده ست بر این شهر و دیار.
فرخی.
بدان زمان که دو لشکر به جنگ روی نهد
جهان بتابد چون گلستان برنگ علم.
فرخی.
ملک همه آفاق بدو روی نهاده ست.
منوچهری.
هرگز به کجا روی نهاد این شه عادل
با حاشیۀ خویش و غلامان سرایی.
منوچهری.
که به کتف برفکند چادر بازارگان
روی به مشرق نهاد خسرو سیارگان.
منوچهری.
خوارزمشاه و قلب از جای برفتند و روی به قلب علی تکین نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352).
ای علم جوی روی به جیحون نه
گر جانت بر هلاک نه مفتون است.
ناصرخسرو.
ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب
مر ترا خوانده و خود روی نهاده به نشیب.
ناصرخسرو.
روی تازه ت زی سراب او منه
تا نریزد زان سراب از رویت آب.
ناصرخسرو.
شیری از آن دوگانه روی بدونهاد پس روی بدان شیر دیگر نهاد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 77). چون این مصاهره کرده بودند به اتفاق روی به هیاطله نهادند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 94).
به غزو روی نهادی و روی روز بکرد
کبودکرده چو نیل و سیاه کرده چو قار.
مسعودسعد.
فرخی را برنشاند و روی به امیر نهاد. (چهارمقاله). بارها برگرفت و روی به شهر نهاد. (سندبادنامه ص 303). با لشکر بسیار از ترک و عرب و دیلم روی به جرجان نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 44).
خرم و تازه شهر و کوی به من
اهل دانش نهاده روی به من.
نظامی.
گفتم از آسیب عشق روی به عالم نهم
عرصۀ عالم گرفت روی جهانگیر او.
سعدی.
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم.
حافظ.
رجوع به رو نهادن شود.
- روی بر خاک یا به خاک یا بر در نهادن، کنایه از فرمانبرداری کردن. تسلیم شدن. فروتنی و تذلل نمودن:
روی به خاک می نهم گر تو هلاک می کنی
دست به بند می نهم گر تو اسیر می بری.
سعدی.
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا بار دگر پیش تو بر خاک نهم روی.
سعدی.
سزد که روی اطاعت نهند بر در حکمش
مصوری که درون رحم نگاشت جنین را.
سعدی.
- روی زی یا سوی جایی یا کسی یاچیزی نهادن، بدان سوی متوجه شدن. بسوی کسی روی آوردن:
همه تاجداران بفرمان اوی
سوی شهر کشمر نهادند روی.
دقیقی.
چو روشن شود دشمن چاره جوی
نهد بیگمان سوی این کاخ روی.
فردوسی.
سوی سیستان پس نهادند روی
همه راه شادان و با گفتگوی.
فردوسی.
ز هامون سوی او نهادند روی
دو پیل دژآگاه و دو جنگجوی.
فردوسی.
اگر خشم نیافریدی هیچکس روی ننهادی سوی کینه کشیدن. (تاریخ بیهقی).
کس نمی خرد رحیق و سلسبیل
روی زی غسلین نهادند و حمیم.
ناصرخسرو.
پاک فروخوردشان نهنگ زمانه
روی نهاده ست سوی ما به تعامل.
ناصرخسرو.
خلق یکسر روی زی ایشان نهاد
کس به بت ز آتش کجا یابد نجات.
ناصرخسرو.
، آغاز کردن. اقدام کردن. شروع نمودن. نیت کردن. پرداختن:
به تاراج و کشتن نهادند روی
برآمد خروشیدن های و هوی.
فردوسی.
پس از پشت میش بره پشم و موی
برید و به رشتن نهادند روی.
فردوسی.
به نخجیر کردن نهادند روی
نکردند کس یاد پرخاشجوی.
فردوسی.
تا روی به جنبش ننهد ابر شغب ناک
صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک.
منوچهری.
آباد به توست خانه چون رفتی
او روی نهد بسوی ویرانی.
ناصرخسرو.
چون اتابک چاولی به پارس آمد و ابوسعد را برداشت آنجا ’نوبیخان’ روی به عمارت نهاد. (فارسنامۀ ابن بلخی صص 146- 147) ، حمله کردن. (یادداشت مؤلف). هجوم بردن:
چون به کفار می نهادم روی
بس کس از تیغ من همی بنرست.
مسعودسعد.
برمن نهاد روی و فروبرد سربسر
نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها.
مسعودسعد.
گفته اند مرد شجاع چنان باید که به اول جنگ چون شیر باشد به دلیری و روی نهادن و به میانۀ جنگ چون پیل باشد به صبر کردن. (نوروزنامه) ، واقع شدن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
کنایه از مغلوب شدن و عاجز آمدن. (برهان). مرادف فرس افکندن. (آنندراج). رجوع به فرس و فرس نهاده شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
رنگ از دست دادن. بیرنگ شدن:
لاله از شرم چهره، رنگ نهاد
شکر از شور خنده تنگ نهاد.
ظهوری (از بهار عجم).
، رنگ کردن. رنگین کردن:
ز ضعف بر نتوانم گرفت پا ز زمین
اگر به پا نهدم روزگار رنگ حنا.
واله هروی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ دَ)
قرار دادن دست بر چیزی:
خضر ارچه حاضر است نیارد نهاد دست
بر خرقه های او که ز نور آفریده اند.
خاقانی.
همچنان داغ جدائی جگرم می سوزد
مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش.
سعدی.
کنف الکیال کنفاً، دست نهادبر سر پیمانه وقت پیمودن تا بگیرد گندم و جز آن. (منتهی الارب). نحر، دست بر دست نهادن در نماز. (دهار).
- دست بر حرف کسی نهادن، نکته گرفتن بر سخن کسی. بر سخن کسی توقف کردن به نشانۀ عدم قبول:
او فارغ از آن که مردمی هست
یا بر حرفش کسی نهد دست.
نظامی.
- دست بر دیده نهادن، قبول کردن. اظهار عبودیت و بندگی کردن:
گفت صد خدمت کنم ای ذووداد
در قبولش دست بر دیده نهاد.
مولوی.
، لمس کردن. مس کردن. بسودن. برمجیدن: دست ننهادن، نابسودن:
وز زنانی که کسی دست بر ایشان ننهاد
همه دوشیزه و همزاده بیک صورت شاب.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
رخت افکندن. اقامت گزیدن. بار انداختن. (یادداشت مؤلف) :
سکندر بر آن بیشه بنهاد رخت
که آب روان بود و چندی درخت.
فردوسی.
رخت تمنای دل بر در عشاق نه
تخت شهنشاه عشق بر سر آفاق نه.
خاقانی.
هر جا که عدل سایه کند رخت دین بنه
کاین سایبان ز طوبی اخضر نکوتر است.
خاقانی.
روز تا روز شاه فرخ بخت
در سرای دگر نهادی رخت.
نظامی.
گو فتح مزن که خیمه می باید کند
گو رخت منه که بار می باید بست.
سعدی.
- رخت بر خرنهادن، براه افتادن. رحلت کردن. سفر کردن. راهی شدن. (یادداشت مؤلف) : چون حبشی شب پای از در درنهاد و رومی روز رخت بر خر. (مقامات حمیدی).
رخ به راه آر و رخت بر خر نه
پای بردار و جای بر در نه.
اوحدی.
- رخت بر گاو نهادن یا برنهادن، کنایه از کوچ کردن و از جایی رفتن:
شد چو شیر خدای حرزنویس
رخت بر گاو می نهد ابلیس.
سنایی.
چرخ چون دید بازوی پیرش
رخت بر گاو می نهد شیرش.
سنایی.
بر گاو برنهد رخت استاد ساحران را
هر گه که برنشیند بر ابلق سحرگه.
سنایی.
شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد
گربر فلک نظر به معادا برافکند.
خاقانی.
- رخت سفر نهادن در جایی، اقامت کردن در آنجا. از سفر بازآمدن. (از مجموعۀ مترادفات ص 31).
- رخت کسی را بر خر نهادن، او را روانه ساختن. وی را عازم ساختن:
دیری است تا هم از تک اسب و ز گرد راه
رخت مسیحیان همه بر خر نهاده ای.
ظهیر فاریابی.
- رخت کسی یا چیزی را به (بر) راه نهادن، آن را روانه کردن. وی را رها کردن:
طمع را رخت بر ره نه چو سیلی در گذر یابی
هوس را گردنی برکش چو تیغی بر فسان بینی.
واله هروی.
- رخت نهادن بر شتر، آمادۀ حرکت گشتن. مهیای کوچ شدن. حرکت آغازیدن:
ساربان رخت منه برشتر و بار مبند
که از این مرحله بیچاره اسیری چندند.
سعدی.
- رخت نهادن در جایی، کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن است. (از آنندراج) ، مردن. (یادداشت مؤلف).
- رخت به (بر) صحرا نهادن، موت. (مجموعۀ مترادفات ص 325). کنایه از مردن:
شنیدستم که محمود جوانبخت
چو وقت آمد که بر صحرا نهد رخت.
امیرخسرو دهلوی.
- ، هلاک کردن. کشتن. به کشتن دادن:
مملکتش رخت به صحرا نهاد
تخت برین تختۀ مینا نهاد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ نُ / نِ / نَ دَ)
صید ماهی کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ کَ دَ)
قدم گذاشتن. قدم برداشتن: تا خواجه احمد حسن زنده بود گامی فراخ نیارست نهاد. (تاریخ بیهقی).
آنها که پای در ره تقوی نهاده اند
گام نخست بر در دنیا نهاده اند.
عطار.
چو آب از اعتدال افزون نهد گام
ز سیرآبی بغرق آرد سرانجام.
نظامی.
گوید که تو از خاکی ما خاک توئیم اکنون
گامی دو سه بر ما نه، اشکی دو سه هم بفشان.
خاقانی.
گام در صحرای دل باید نهاد
ز آنکه درصحرای گل نبود گشاد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ آ)
بروی یکدیگر گذاشتن. (یادداشت دهخدا). یکی را بر زبر دیگری جای دادن. (یادداشت دهخدا). اًطباق. (منتهی الارب). تخصیف. تنضید. (تاج المصادر بیهقی). خصف. (دهار). رکم. (ترجمان القرآن جرجانی). ضم ّ. طرقه. (منتهی الارب). قنطره. (ترجمان القرآن جرجانی). نضد. (تاج المصادر بیهقی) :
چو برهم نهادند (سر سرکشان را) و انبوه گشت
به بالا و پهنا یکی کوه گشت.
فردوسی.
رصف، لصف، برهم نهادن سنگ ازبهر بنا. (از منتهی الارب).
- برهم نهادن پلکها، بستن چشم. اطراف. طرف. (از منتهی الارب).
- چشم برهم ننهاده، چشم نخفته شب تا سحر:
احوال دو چشم من برهم ننهاده
با تو نتوان گفت به خواب شب مستی.
سعدی.
- چشم برهم نهادن، چشم بستن. توجه نداشتن:
چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز
باز برهم منه ار تیر و سنان می آید.
سعدی.
- دست برهم نهادن، روی هم گذاشتن دستان بر سینه بعلامت ادب و فروتنی:
گاه برهم نهاده دست ادب
همچو سرو ایستاده بر چمنی.
سعدی.
- دهن برهم نهادن، خاموش بودن:
گشادستی بکوشش دست و بربسته زبان و دل
دهن برهم نهادستی مگر بنهی درم برهم.
ناصرخسرو.
، آواریدن. آواره شدن و گشت و گذار کردن. (ازآنندراج). گمراه شدن و بیراه شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ یَ کَ دَ)
مرهم گذاردن. بستن داروهای نرم بر جراحت تا به شود:
گر ترا باید که مجروح جفا بهتر کنی
مرهمی باید نهادن بر سرش نرم از وفا.
ناصرخسرو.
گر عاقلی چو کردی مجروح پشت دشمن
مرهم منه بدو بر هرگز مگرکه زوبین.
ناصرخسرو.
ور ببخشی بوسۀ آخر به لطف
مرهمی بر جان افکاری نهی.
خاقانی.
منه بر ریش خلق آزار مرهم.
سعدی (گلستان).
که برجان ریشت نهد مرهمی
که از درد دلها نبودت غمی.
سعدی.
خوش است بردل آزادگان جراحت دوست
به حکم آنکه همش دوست می نهد مرهم.
سعدی.
که مرهم نهادم نه در خورد ریش
که در خورد انعام و اکرام خویش.
سعدی.
نومید نیستیم گر او مرهمی نهد
ورنه به هیچ به نشود دردمند او.
سعدی.
زخم شمشیر غمت را ننهد مرهم کس
طشت زرینم و پیوند نگیرم به سریش.
سعدی.
چرا مرهم نهی برروی داغی
که در روزم گل و در شب چراغ است.
میرزا نظام دست غیب (از آنندراج).
، آرام و تسکین بخشیدن به لطف و مدارا و مردمی:
چه گوئیم و او را چه پاسخ دهیم
یکی تا بر آن گفت مرهم نهیم.
فردوسی.
نیامد برش دردناک از غمی
که ننهاد بر خاطرش مرهمی.
سعدی.
دل دردمند ما را که اسیر تست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی.
سعدی.
کیست که مرهم نهد بر دل رنجور عشق
کش نه مجال وقوف نه ره بگریختن.
سعدی.
دل شکسته که مرهم نهد دگر بارش
یتیم خسته که از پای برکند خارش.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسم نهادن
تصویر اسم نهادن
نام گذاشتن نام نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
کشتن شخصی و زیر خاک پنهان کردن جسد وی و روی خاک وی را گل و ریاحین کاشتن، از نظر غایب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورهم نهادن
تصویر ورهم نهادن
برهم نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نام نهادن
تصویر نام نهادن
اسم گذاشتن تسمیه: (واین مجموعه رالباب الالباب نام نهاد)، نام باقی گذاشتن نام نیک یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
گام گذاردن قدم گذاشتن: هر که در راه او نهادی گام گشتی از زخم تیغ دشمنکام. (هفت پیکر. ارمغان)، روانه شدن رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدم نهادن
تصویر قدم نهادن
پا گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرس نهادن
تصویر فرس نهادن
اسپ نهادن از اسپ به زیر آمدن شکست خوردن مغلوب شدن عاجز آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم نهادن
تصویر چشم نهادن
مواظب بودن مراقب بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روی نهادن
تصویر روی نهادن
توجه کردن، واقع شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخت نهادن
تصویر رخت نهادن
بار انداختن، اقامت گزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهم نهادن
تصویر برهم نهادن
رویهم گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرس نهادن
تصویر فرس نهادن
((فَ رَ. نَ دَ))
شکست خوردن، درمانده شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چشم نهادن
تصویر چشم نهادن
((~. نَ دَ))
مواظب بودن، مراقب بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جرم نهادن
تصویر جرم نهادن
((جُ. نَ دَ))
مجرم شناختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روی نهادن
تصویر روی نهادن
((نَ دَ))
توجه کردن، واقع شدن
فرهنگ فارسی معین